قصه زندگی ....


وب سایت رسمی رضاقاسمی

هرروز ماآدما  یه روزه دیگه ست

نه سیر میشیم نه میدونیم که چه وقت میایم و میریم

وقتی اولین بار تو سیمای رنگین چشم به چشماش افتاد برق عجیبی رو احساس کردم فکر کردم دارم خواب میبینم

اما نه خوش بود همون کسی که مدتها چهره شو تو خوابم دیده بودم

باخودم گفتم این یه خوابه که داره منو اذیت می کنه یه صدای انگار تو گوشم زمزمه میکردو می گفت نه عزیزم این خود خوشه رقتم جلو دلم لرزید

باخودم گقتم اخه مگه میشه اینقدر تشابه باشه با اونی که مدتها رویای هر شبه من بوده اومدم بگم اما باز ترسیدم که از حرفام چیزی نفهمه ومنو به تمسخر بگیر فکر کنه که دارم باهاش شوخی میکنم

یه کم به خودم امید دادم گفتم صبر کن بلاخره یه روزی میرسه که بتونی بری جلو و باهاش حرف برنی

ادامه دارد.....

رمان قصه زندگی از  رضاقاسمی

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

نوشته شده در شنبه 14 آبان 1390برچسب:,ساعت 1:41 توسط رضاقاسمی| |


Power By: Reza Ghasemi